فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

ضامن آهو!

ضامن آهو!

سيد على‏نقى مير حسينى

مرد، قامت‏بلند و كشيده داشت. چه زيبا و نورانى بود! برلبانش، تبسم نمكينى نقش بسته بود. خطاب به رئيس كاروان گفت:

هر وقت‏خواستيد راه بيفتيد، فلان مرد جيب زن را هم باخودتان ببريد.

مرد جيب زن؟!

بله، مرد جيب زن.

خانه‏اش را بلد نيستم.

نشانت مى‏دهم.

آدرس را كه داد، ناپديد شد. رئيس كاروان هراسان از خواب‏بيدار شد. از خودش پرسيد:

اين چه خوابى بود كه ديدم؟!

خودش پاسخ داد:

اى بابا، ما كجا و امام رضا كجا؟ كى گفته آن مرد سبز پوش‏امام رضاست؟ آدم قحطى بود كه سفارش آن مرد جيب زن را بكنه...;مگه مى‏شه يك آدم جيب زن را با خودتان همراه كنيم؟ اين حرفهاچيه بابا؟

شب بعد، بار ديگر، آن مرد سبزپوش مقابلش سبز شد. به قيافه‏زيبا و نورانى‏اش چشم دوخت. او، تبسم شب قبل را نداشت. با هيبت‏و گرفته به نظر مى‏آمد:

چرا مرد جيب زن را خبر نكردى؟

به پيچ پيچ افتاد. ناگهان مرد سبز پوش نا پديد شد. رئيس‏كاروان از خواب پريد. به اطرافش نگاه كرد. چشمانش سياهى شب راكاويد. از مرد سبز پوش اثرى نبود. ترس خفيفى در تنش ريشه‏دواند. نمازش را كه خواند; راه افتاد:

خانه مرد جيب زن كجاست؟

آدرس را بار ديگر در ذهنش مرور كرد. با سرعت تمام قدم برمى‏داشت. ساعتى بعد، مقابل خانه‏اى بى‏رنگ و روى توقف كرد.

همين جا است؟!

صداى كوبيدن در، در كوچه پيچيد. لحظه بعد، مرد جيب زن زنجيردر را گشود و گفت:

با كى كار دارين؟

با شما!

با من؟!

بله، با شما!

چه كار دارين؟

مى‏خواهيم بريم مشهد.

خوش آمدين!

شما نمى‏رين؟

من؟

بله، شما!

من پولم كجا بود كه مشهد برم؟؟ مدتهاست كه جيبى نزدم.

خرجت‏با من. معطل نكن.

آزارم نده، من و مشهد؟!

كارت نباشه، راه بيفت.

مرد جيب زن كه باورش نمى‏شد، راه افتاد. اتوبوس قديمى بى‏رنگ وروى وسط گاراژ، ايستاده بود. مسافران ديار خراسان، شاد و ذكرگويان بر صندليها چسبيده بودند. همه صندليها پرشده بود. رئيس‏كاروان، به صندوقى كه نزديك در اتوبوس بود اشاره كرد. مرد جيب‏زن روى آن نشست. اتوبوس خودش را تكان داد. صداى «غژ غژ» آن‏در فضا پيچيد. مثل اينكه با راه افتادنش، در و پنجره وصندليهايش با انسان سخن مى‏گفتند.

اتوبوس تن سنگين خود را از شهر بيرون كشيد. كم كم به گردنه‏معروف به «گردنه دزدها» نزديك شد. گردنه خطرناكى بود. كاروانهاى كه از آنجا مى‏گذشتند; مورد دستبرد دزدها قرارمى‏گرفتند. اتوبوس هرچه به گردنه نزديكتر مى‏شد، دعا و ذكر وصلوات مسافران مضطرب، بيشتر مى‏شد.

اتوبوس با ناله‏هاى دردناكش، همچنان پيش مى‏رفت. راهى زياد به‏گردنه نمانده بود. ناگهان صداى ترس آور و متعجب راننده، آه ازدل مسافران كشيد:

مى‏بينيد؟! آنجا! جاده بسته‏اس!

چشمها به گلوگاه گردنه دوخته شد. سنگهاى تلنبار شده وسطجاده، حكايت از حضور دزدها مى‏كرد. آنها مثل هميشه راه رامسدود ساخته بودند. نه راه بازگشت وجود داشت و نه راه فرار. ناله‏هاى اتوبوس همچنان به گوش مى‏رسيد. رنگ از صورت مسافران‏پريده بود. لب‏هايشان خشك و بى‏رمق به نظر مى‏رسيد.

ناگهان، ازفراسوى صخره‏هاى دو سوى جاده، چهار نفر مسلح پريدند بيرون. دوتاى آنها در وسط جاده، مقابل اتوبوس ايستاد شدند. دو نفرخودشان را به اتوبوس نزديك كردند. جز چشمانشان كه به «ويل‏جهنم!» مانند بود; جاى از صورتشان ديده نمى‏شد.

يا ضامن آهو! آقا جون كمك!!

يكى از دزدها به سخن آمد:

هرچه پول دارين بيارين بيرون.

چشمان مسافران گرفتار، به يكديگر دوخته شد. از چهره ونگاههاى آنها، حيرت و نگرانى مى‏باريد. كم‏كم دستها در جيب‏ها درحال رفت و آمد شد. هرچه داشتند با اندوه و اكراه، كف دست‏دزدها گذاشتند.

دزدها، شادمانه از در اتوبوس بيرون شده سنگهاى وسط جاده رابه كنارى غلط دادند. اتوبوس بار ديگر با ناله‏هاى دلخراشش شروع‏كرد به پيش رفتن. اين بار صداى ناله مسافران، صداى دردناك‏اتوبوس راهمراهى مى‏كرد. اتوبوس سرشار از آه و ناله و افسوس شده‏بود:

خدايا چه كار كنيم؟

مرد جيب زن كه از شنيدن آه و افسوس مسافران، دلتنگ شده بود;از جايش برخاست. صورتش را سوى مسافران برگرداند و گفت:

چه شده؟ چه مى‏خواين؟

مگر نديدى؟!

ناراحت نباشين، خرج همه‏تان با من.

لبخند بى‏جانى بر لبهاى مسافران، گل كرد.

آنها در حالى كه به‏يكديگر خيره شده بودند; پرسيدند:

چه مى‏گه؟!

يارو دلش خوشه.

او كه از اول هم چيزى نداشت. دلش خوشه كه ماهم شديم مثل‏او.

مرد جيب‏زن تحملش سرآمد. دستش را به جيب برد. يك مشت اسكناس‏مچاله شده بيرون آورد و گفت:

مى‏بينيد؟! مى‏بينيد؟!

مسافران با ناباورى به اسكناسهاى دست او خيره شدند. نفسها درسينه‏هايشان حبس شده بود. مرد جيب زن به مسافرى كه از همه بيشترداد و بيداد مى‏كرد نگاه كرد و گفت:

از تو چقدر بردن؟

هزار تومان.

هزار تومان شمرد و كف دست او گذاشت. به نفر بعدى نگاه كردو گفت:

از تو چقدر بردن؟

هشت صد تومان.

اينهم هشت صد تومان شما.

مرد جيب زن، هرچه مسافران گفت، كف دستشان مى‏گذاشت. حيرت وشگفتى مسافران را مى‏خورد:

خدايا! اين مرد جيب زن و اين همه پول؟!

ناله مسافران خاموش شده بود. ولى ناله اتوبوس همچنان طنين‏انداز بود. رئيس كاروان كه تحمل بيش از آن را نداشت; به مردجيب زن گفت:

آقا، تو كه مى‏گفتى من پول ندارم، اين همه پول را از كجاآوردى؟!

مرد جيب زن، در حال كه تبسمى بر لبانش نقش بسته بود، گفت:

ما داريم به ميهمان آقا مى‏رويم. آقا «ضامن آهو» است.

بله، فدايش برم، آخه...;هنگام خارج شدن دزدها از اتوبوس، دست‏به كار شدم وجيب‏هايشان را زدم.

صداى صلوات و گريه شوق فضاى اتوبوس را به سر برداشت.

 

 

 


موضوعات مرتبط: موضوعات دیگر ، ضامن آهو! ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, | 22:28 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.